به گزارش گروه تاریخ مشرق؛ عصر سوم شهريور، هنوز از راديو تهران و مطبوعات پرده پوش آن روز كه زير شلاق سانسور به سر ميبردند، هيچ خبر قابل توجهي دستگير نميشد. از راديو همين طور صفحه قراضه قديمي «قمر الملوك وزيري» به گوش ميرسيد و برنامه اخبار هم بيشتر متوجه خبرهاي جبهه جنگ بود. اما نه جنگ ايران و متفقين بلكه جنگي كه آلمان در جبهه شرقي و غربي اروپا اداره ميكرد. من كه هيچ وقت يا راديو نميگرفتم يا اگر ميگرفتم به ايستگاه تهران اكتفا ميكردم، نميدانم چه شد كه در يك ايستگاه عربي كلمه «ايران» به گوشم خورد. همانجا متوقف شدم. هنوز نميدانستم از كدام مملكت عربي آن اخبار پخش ميشد ولي گفت كه از صبح امروز قواي روس و انگليس به ايران حمله كردند و مشغول پيشروي هستند.
اين خبر براي من شنيدنش در آن روز يكي از حيرت بخشترين و عجيبترين حوادث زندگيام به شمار ميرفت و چندين علت مختلف و متضاد، دليل اين استعجاب و شگفتي بيسابقهام بود. يكي اين كه «پهلوي» را بر اثر تبليغات روزنامه و راديو و مدرسه و محيط و هر چيز كه در ايران آن روز وجود داشت، مظهر قدرتي ميدانستيم كه انگليس و روس نه تنها جرات ندارند به ايران حمله كنند، بلكه او به قدري ماهر و زبردست و ورزيده در مسائل دنيايي است كه مجال كوچكترين اقدامي ضد منافع مملكت به آنها نخواهد داد و اگر هم يك چنين خبطي از طرف همسايگان رخ بدهد، قشوني كه بيست سال عظمت و ابهتش را به رخ ما كشيدهاند – حداقل چند ماه – جلوي آنها را خواهد گرفت و تمام يك مملكت هم به حمايت ارتش برخواهد خاست.
بعد از همه اينها فكر جواني و ايدهآل پروري من اينطور قضاوت ميكرد كه ما با كسي جنگي نداريم. در اول جنگ قويا نيز، دولت ما رسما اعلام كرد كه ما بيطرف هستيم. اين كلمات هم يك معاني و تعهداتي در نظر ملل متخاصم دارند و اروپاييها كه تمدن و تربيت و اخلاق و فرهنگ به ما شرقيها ميفروشند، لابد اين اندازه ميفهمند كه وقتي يك ملتي يا حكومتي رسما رويه «بي طرفي» اختيار كرد، نبايد شبانه مردم بيدفاع آن مملكت را به توپ و مسلسل بست. خيلي دلايل ديگر نيز بر عظمت و شدت تعجب و حيرت من افزود كه الان چون دوازده سال از آن زمان گذشته و من نيز از اول جواني به آخر آن رسيدهام نميتوانم آن دقايق و افكار و تشنج و تحريك اعصاب را كه از شنيدن يك همچو خبري که به يك جوان ولايتي دورافتاده دست ميدهد، مو به مو نقاشي كنم.
جنگ! براي ملتي كه بعد از شكست تركمانچاي ديگر كمر راست نكرده و رنگ خون را نديده و از بي حسي بيست سال در خواب و غفلت بي سابقه فرو رفته بوده – اين كلمه «جنگ» - در عين حال كه وحشتناك و غير منتظره است باور نكردني و افسانه مانند جلوه ميكند. در آن ايام راديو برلن را همه كس گوش ميداد زيرا بشر معمولا اين پستي و دنائت را دارد كه هميشه براي فاتحين كف ميزند و در همان حال گوشه مژگانش را هم براي شكست خوردهها تر نشان ميدهد يعني به حال آنها متاسف است و به وضع رقت بارشان ميگريد.
راديو برلن برنامه فارسی منظم و مرتبي دست كرده بود. چند نفر ايراني خوش صدا هم سخنرانيهاي برلن را اداره ميكردند و چون اخبار و تفسيرهاي روز را روي موج قوي ميفرستاد و اغلب دستگاههاي راديوهايي هم كه در ايران بود، ساخت آلمان و ارزان در دسترس مردم بود صدايش خيلي بهتر از راديو تهران شنيده ميشد و مطالبش نيز اصلا با رادیو تهران طرف قياس نبود.
روحيه ايرانيها را نيز مديران قسمت فارسي خوب در دست داشتند. اول اخبار فتح و بعد تفسير و آخر نيز خبرهايي را که در همان دقايق از جبهههاي مختلف رسيده بود، پخش ميكردند و تفاوت محسوس نيز بين برنامه 5/6 و 5/8 ميگذاشت، به طوري كه شنونده ناگزير بود هر دو برنامه را گوش بدهد و اگر اشتباه نكرده باشم چند هفته بعد از شهريور 1320 در ساعت 5/10 نيز يك برنامه ترتيب داده بودند.
به هر حال در برنامه هشت و نيم راديو برلن نيز خبر حمله به ايران گفته شد و شرح كشته شدن دريادار «بايندر» را داد. آن شب تا صبح من در تمام مدت گريستم. فردا مريض شدم و در رختخواب باقي ماندم. در اين موقع من در اصفهان يك روزنامه «هفتهاي سه روز» منتشر ميكردم كه اواخر، غير از مقداري تعريف و تمجيد از رژهها و اصلاحات، چون تشخيص ميدادم جنبه متحد المآل و يك نواختي پيدا كرده و چنگي به دل خواننده نميزند، قسمتهاي ادبي و بعضي مقالات نرم و قابل هضم انتقادي كه ميشد از زير دست سانسورچي بيرون كشيد، بدان افزوده بودم و بايد اضافه كنم كه قدرت سانسور در تهران به مراتب شديدتر از ولايات بود. زيرا اينجا زير نظر مستقيم ارباب بود و اين اواخر نيز به قدري درنده شده بود كه سزاي اينطور غفلتها را به شدت ميداد و پوست از كله ماموري ميكَند كه سانسور روزنامهها را به عهده داشته باشد ولي خبري بر خلاف وضعيت از زير دستش در برود.
بالاخره براي فرو نشانيدن عطش انتظار مردم يك اعلاميه خلاصه به اسم «اعلاميه شماره يك ستاد ارتش» روز چهارم شهريور منتشر و ضمن آن خبر داده شد كه ارتش روسيه و انگليس از چند سمت به طرف ايران حمله كرده و تلفات جاني و مالي بسيار وارد آوردهاند. اين اعلاميه آخرين و اولين بود و به دنبال آن كابينه منصور الملك، استعفا داد و فروغي دولت تازه را تشكيل داد.
در فاصله بين سوم تا 25 شهريور مذاكرات ترك مخاصمه و چگونگي سرنوشت رضاشاه در جريان بود، تا بالاخره به آنجا منجر شد كه شاه استعفا بدهد و پسر ارشدش كه سمت ولايتعهدي را داشت جاي او را بگيرد. به اين ترتيب «پهلوي كبير!» از عرصه سياست كنار زده شد و راه اصفهان را در پيش گرفت اما تكليف دارايي و املاك خود را معين نكرده بود.
در اصفهان قوام شيرازي و دكتر سجادي رسيدند و از طرف نيروهاي اشغالي و دولت به او ابلاغ كردند كه صلحنامه املاك را به اسم پسر خود و با هدف مصارف امور خيريه امضاء نمايد. جز تسليم چارهاي نداشت. اين كار هم انجام گرفت و رضاشاه بعد از چند روز توقف در اصفهان به اتفاق سه نفر از پسران و چند تن همراهش راه كرمان و بندر عباس و بالاخره «جزيره موريس» را پيمود.
در ايامي كه اصفهان منزل «ميرزا جعفر كازروني» توقف داشت از راديو خبرهاي تهران را ميشنيد. در اولين جلسه مجلس بعد از عزيمت او، اول سيد يعقوب انوار، به شدت به اوضاع بيست ساله حمله كرد و جمله «الخير في ما وقع» را گفت.
بعد «دشتي» نطقي كرد كه در آن موقع بي سابقه بود و معايب و مضار حكومت فردي و خفقاني را كه پهلوي در سراسر مملكت مستقر كرده بود، متذكر شد و در پايان اظهاراتش، محاكمه شاه مستعفي و رسيدگي به جواهرات سلطنتي را از دولت فروغي خواست. آن موقع ميگفتند وقتي پهلوي نطقهاي مزبور را در اصفهان شنيد سخت برآشفته بود و پسرش شاهپور عليرضا از شدت غيظ لگدي به راديو زد و آن را بر زمين سرنگون ساخت!
شهرت داشت در بندر عباس هم موقعي كه مامور گمرك مي خواست چمدانهاي شاه مستعفي را تفتيش كند كتك جانانهاي از رضاشاه خورده است. بغضها و دشمنيهايي كه بيست سال در تنگناي سينهها عقده شده بود به يك مرتبه منفجر شد. بيطرفها و جوانان كه گمان ميبردند شاه در اين مدت ارتش براي مملكت درست كرده، در روزهاي مبادا اين قشون به درد خواهد خورد، عصباني بودند كه چرا دفاع شرافتمندانه نشد و همين طور لكه ننگ بر دامان تاريخ وطن نشست.
دو سه سال بعد از اين واقعه، من خودم از سرلشگر ضرغامي رئيس ستاد زمان جنگ ميشنيدم كه ميگفت سران قشون خيانت كردند و نقل ميكرد وقتي دستور مرخصي دو لشگر تهران را وزارت جنگ و شوراي عالي جنگ داد و سربازان برهنه و گرسنه به خيابانهاي پايتخت و بیابانها سرازير شدند، شاه از اين واقعه سخت برآشفت و سرلشگر نخجوان (احمد) را كه وزير جنگ بود و شوراي عالي را خواست و آنچه از دهنش بيرون آمد، به ما گفت؛ وقتي به او گفتند وليعهد از طرف شما اين دستور را ابلاغ كرده، هفت تير خود را خواست تا حساب والاحضرت ولايتعهد را برسد. همان جا احمد نخجوان را خلع درجه كرد و دستور توقيف و محاكمه و تير باران او را داد و نخجوان در حبس باقي بود تا روزي كه شاه پايتخت را به طرف تبعيدگاه خود ترك گفت.
رضاشاه براي جاويد ماندن در تاريخ ايران يك شانس داشت كه آن را هم از دست داد و آن شانس عبارت از اين بود كه مقاومت ميكرد تا كشته ميشد و به آن طور مرگ با ذلت دور از وطن رضايت نميداد. احساسات مردم در روزهاي حمله متفقين طوري بود كه تمام مملكت پشت سر او ميايستاد اما سازمان اصلي قشون خراب بود از آن احساسات ذرهاي نتوانست استفاده كند و به جاي آن خشم و كين عامه را بر ضد ديكتاتور بيست ساله برانگيخت به همين جهت، در ايامي كه قاعدتا مردم به علت اشغال اجنبي بايد خون گريه كنند در ظاهر و باطن از آن تحول ناگهاني خوشحال بودند.
راديوي لندن نيز از سوم شهريور تا مدتها بعد، هر شب به پهلوي حمله ميكرد و علنا اعتراف ميكرد كه كودتاي سوم حوت ساخته و پرداخته ما بود؛ مخصوصا در آن فاصله سوم تا 25 شهریوركه هنوز شاه در ايران بود به فجايع تهيه املاك ميتازيد و می گفت در روزي كه ايران از همه طرف مورد هجوم دو ارتش قواي خارجي بود شاه به شهردار تهران دستور داده بود كه باغ شهرداري واقع در خيابان پهلوي را از قرار متري هفت ريال به نام او قباله كنند. مطلعين ميگفتند كه بيشتر وحشت پهلوي از دو چيز بود كه دل از کاخ سعد آباد و سلطنت كَند.
يكي حملاتي كه از راديو لندن به او ميشد و ديگر آنكه ميترسيد ارتش سرخ او را اسير كند.
شايد واقعا خود رضاشاه نيز نميدانست كه قشون او اينقدر ضعيف آشيانه خيانت است. رضاشاه روزی از سپهبد «ژان» فرانسوي كه چند سال رياست دانشگاه جنگ ايران را داشت پرسيده بود كه اگر ما موقعي مورد حمله دشمن قرار گيريم، چه مدت خواهيم توانست دفاع كنيم. فرانسوي بي ريا پرسيده بود چه جور دشمني؟ پهلوي گفته بود مثلا شورويها،
«ژان» جواب داده بود: «به قدري كه ارتش روسيه به سرحد شما برسد». ديكتاتور مغرور از اين پاسخ صريح به قدري خشمگين شد كه فردا، عذر او را خواست. از بس تملق، دروغ، مديحه سرايي، ضعف نفس و چكمه بوسي در دوران قدرت مطلقه خود ديده بود، اين اواخر واقعا خيال ميكرد تنها قدرت مشرق زمين و شايد هم قدري بالاتر است.
دو بار بر سر هيچ و پوچ با فرانسه و آمريكا قطع رابطه كرد. علت قطع رابطه با فرانسه اين بود كه روزنامه فكاهي معروف «كانار آن شنه» با او شوخي كرده بود و با آمريكا بر سر اتومبيل راني «غفار جلال» كه پليس نيويورك او را دستگير كرده بود، رابطه سياسي را قطع نمود.
به هر حال بعد از او متفقين مدعي بودند كه «دموكراسي» براي ايران آوردهاند حدود اين «دموكراسي» مشخص بود. ما توي سر و مغز يكديگر بكوبيم ولي با آنچه آنها با مملكت ما و هموطنان ما مي كنند كاري نداشته باشيم.
مع الوصف چون سينهها پر از بغض و كينه بود مردم به همين مقدار دلخوش بودند. متاسفانه چون هيچ دسته و حزب و حتي شخصيتي را، پهلوي در طول بيست سال زمامداري خود باقي نگذاشته بود، از اين «دموكراسي» مملكت ما نتوانست طرفي ببندد. نه تنها جلو نرفت و صاحب تشكيلات و حزب و پارلمان و حكومت پارلماني قوي نشد، بلكه ضعف و انحطاط ]و[ بدبختي بيشتر ما را فرا گرفت. عوامل بيست ساله و ايادي خارجي كه روزهاي اول مرعوب و متواري شده بودند، مدتي كه گذشت فهميدند مانعي براي ادامه كارشان نيست. مرعوبين و فراريان لشكري و كشوري مجددا زمام امور را به تدريج به دست گرفتند و همان راه و رويه ديرين را كه عبارت از ظلم و بيدادگري، غارت و تعدي و تجاوز بود، همچنان ادامه دادند.
منبع:فصلنامه مطالعات تاریخی، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، ج 1
بعد از همه اينها فكر جواني و ايدهآل پروري من اينطور قضاوت ميكرد كه ما با كسي جنگي نداريم. در اول جنگ قويا نيز، دولت ما رسما اعلام كرد كه ما بيطرف هستيم. اين كلمات هم يك معاني و تعهداتي در نظر ملل متخاصم دارند و اروپاييها كه تمدن و تربيت و اخلاق و فرهنگ به ما شرقيها ميفروشند، لابد اين اندازه ميفهمند كه وقتي يك ملتي يا حكومتي رسما رويه «بي طرفي» اختيار كرد، نبايد شبانه مردم بيدفاع آن مملكت را به توپ و مسلسل بست. خيلي دلايل ديگر نيز بر عظمت و شدت تعجب و حيرت من افزود كه الان چون دوازده سال از آن زمان گذشته و من نيز از اول جواني به آخر آن رسيدهام نميتوانم آن دقايق و افكار و تشنج و تحريك اعصاب را كه از شنيدن يك همچو خبري که به يك جوان ولايتي دورافتاده دست ميدهد، مو به مو نقاشي كنم.
جنگ! براي ملتي كه بعد از شكست تركمانچاي ديگر كمر راست نكرده و رنگ خون را نديده و از بي حسي بيست سال در خواب و غفلت بي سابقه فرو رفته بوده – اين كلمه «جنگ» - در عين حال كه وحشتناك و غير منتظره است باور نكردني و افسانه مانند جلوه ميكند. در آن ايام راديو برلن را همه كس گوش ميداد زيرا بشر معمولا اين پستي و دنائت را دارد كه هميشه براي فاتحين كف ميزند و در همان حال گوشه مژگانش را هم براي شكست خوردهها تر نشان ميدهد يعني به حال آنها متاسف است و به وضع رقت بارشان ميگريد.
راديو برلن برنامه فارسی منظم و مرتبي دست كرده بود. چند نفر ايراني خوش صدا هم سخنرانيهاي برلن را اداره ميكردند و چون اخبار و تفسيرهاي روز را روي موج قوي ميفرستاد و اغلب دستگاههاي راديوهايي هم كه در ايران بود، ساخت آلمان و ارزان در دسترس مردم بود صدايش خيلي بهتر از راديو تهران شنيده ميشد و مطالبش نيز اصلا با رادیو تهران طرف قياس نبود.
روحيه ايرانيها را نيز مديران قسمت فارسي خوب در دست داشتند. اول اخبار فتح و بعد تفسير و آخر نيز خبرهايي را که در همان دقايق از جبهههاي مختلف رسيده بود، پخش ميكردند و تفاوت محسوس نيز بين برنامه 5/6 و 5/8 ميگذاشت، به طوري كه شنونده ناگزير بود هر دو برنامه را گوش بدهد و اگر اشتباه نكرده باشم چند هفته بعد از شهريور 1320 در ساعت 5/10 نيز يك برنامه ترتيب داده بودند.
به هر حال در برنامه هشت و نيم راديو برلن نيز خبر حمله به ايران گفته شد و شرح كشته شدن دريادار «بايندر» را داد. آن شب تا صبح من در تمام مدت گريستم. فردا مريض شدم و در رختخواب باقي ماندم. در اين موقع من در اصفهان يك روزنامه «هفتهاي سه روز» منتشر ميكردم كه اواخر، غير از مقداري تعريف و تمجيد از رژهها و اصلاحات، چون تشخيص ميدادم جنبه متحد المآل و يك نواختي پيدا كرده و چنگي به دل خواننده نميزند، قسمتهاي ادبي و بعضي مقالات نرم و قابل هضم انتقادي كه ميشد از زير دست سانسورچي بيرون كشيد، بدان افزوده بودم و بايد اضافه كنم كه قدرت سانسور در تهران به مراتب شديدتر از ولايات بود. زيرا اينجا زير نظر مستقيم ارباب بود و اين اواخر نيز به قدري درنده شده بود كه سزاي اينطور غفلتها را به شدت ميداد و پوست از كله ماموري ميكَند كه سانسور روزنامهها را به عهده داشته باشد ولي خبري بر خلاف وضعيت از زير دستش در برود.
بالاخره براي فرو نشانيدن عطش انتظار مردم يك اعلاميه خلاصه به اسم «اعلاميه شماره يك ستاد ارتش» روز چهارم شهريور منتشر و ضمن آن خبر داده شد كه ارتش روسيه و انگليس از چند سمت به طرف ايران حمله كرده و تلفات جاني و مالي بسيار وارد آوردهاند. اين اعلاميه آخرين و اولين بود و به دنبال آن كابينه منصور الملك، استعفا داد و فروغي دولت تازه را تشكيل داد.
در فاصله بين سوم تا 25 شهريور مذاكرات ترك مخاصمه و چگونگي سرنوشت رضاشاه در جريان بود، تا بالاخره به آنجا منجر شد كه شاه استعفا بدهد و پسر ارشدش كه سمت ولايتعهدي را داشت جاي او را بگيرد. به اين ترتيب «پهلوي كبير!» از عرصه سياست كنار زده شد و راه اصفهان را در پيش گرفت اما تكليف دارايي و املاك خود را معين نكرده بود.
در اصفهان قوام شيرازي و دكتر سجادي رسيدند و از طرف نيروهاي اشغالي و دولت به او ابلاغ كردند كه صلحنامه املاك را به اسم پسر خود و با هدف مصارف امور خيريه امضاء نمايد. جز تسليم چارهاي نداشت. اين كار هم انجام گرفت و رضاشاه بعد از چند روز توقف در اصفهان به اتفاق سه نفر از پسران و چند تن همراهش راه كرمان و بندر عباس و بالاخره «جزيره موريس» را پيمود.
در ايامي كه اصفهان منزل «ميرزا جعفر كازروني» توقف داشت از راديو خبرهاي تهران را ميشنيد. در اولين جلسه مجلس بعد از عزيمت او، اول سيد يعقوب انوار، به شدت به اوضاع بيست ساله حمله كرد و جمله «الخير في ما وقع» را گفت.
بعد «دشتي» نطقي كرد كه در آن موقع بي سابقه بود و معايب و مضار حكومت فردي و خفقاني را كه پهلوي در سراسر مملكت مستقر كرده بود، متذكر شد و در پايان اظهاراتش، محاكمه شاه مستعفي و رسيدگي به جواهرات سلطنتي را از دولت فروغي خواست. آن موقع ميگفتند وقتي پهلوي نطقهاي مزبور را در اصفهان شنيد سخت برآشفته بود و پسرش شاهپور عليرضا از شدت غيظ لگدي به راديو زد و آن را بر زمين سرنگون ساخت!
شهرت داشت در بندر عباس هم موقعي كه مامور گمرك مي خواست چمدانهاي شاه مستعفي را تفتيش كند كتك جانانهاي از رضاشاه خورده است. بغضها و دشمنيهايي كه بيست سال در تنگناي سينهها عقده شده بود به يك مرتبه منفجر شد. بيطرفها و جوانان كه گمان ميبردند شاه در اين مدت ارتش براي مملكت درست كرده، در روزهاي مبادا اين قشون به درد خواهد خورد، عصباني بودند كه چرا دفاع شرافتمندانه نشد و همين طور لكه ننگ بر دامان تاريخ وطن نشست.
دو سه سال بعد از اين واقعه، من خودم از سرلشگر ضرغامي رئيس ستاد زمان جنگ ميشنيدم كه ميگفت سران قشون خيانت كردند و نقل ميكرد وقتي دستور مرخصي دو لشگر تهران را وزارت جنگ و شوراي عالي جنگ داد و سربازان برهنه و گرسنه به خيابانهاي پايتخت و بیابانها سرازير شدند، شاه از اين واقعه سخت برآشفت و سرلشگر نخجوان (احمد) را كه وزير جنگ بود و شوراي عالي را خواست و آنچه از دهنش بيرون آمد، به ما گفت؛ وقتي به او گفتند وليعهد از طرف شما اين دستور را ابلاغ كرده، هفت تير خود را خواست تا حساب والاحضرت ولايتعهد را برسد. همان جا احمد نخجوان را خلع درجه كرد و دستور توقيف و محاكمه و تير باران او را داد و نخجوان در حبس باقي بود تا روزي كه شاه پايتخت را به طرف تبعيدگاه خود ترك گفت.
رضاشاه براي جاويد ماندن در تاريخ ايران يك شانس داشت كه آن را هم از دست داد و آن شانس عبارت از اين بود كه مقاومت ميكرد تا كشته ميشد و به آن طور مرگ با ذلت دور از وطن رضايت نميداد. احساسات مردم در روزهاي حمله متفقين طوري بود كه تمام مملكت پشت سر او ميايستاد اما سازمان اصلي قشون خراب بود از آن احساسات ذرهاي نتوانست استفاده كند و به جاي آن خشم و كين عامه را بر ضد ديكتاتور بيست ساله برانگيخت به همين جهت، در ايامي كه قاعدتا مردم به علت اشغال اجنبي بايد خون گريه كنند در ظاهر و باطن از آن تحول ناگهاني خوشحال بودند.
راديوي لندن نيز از سوم شهريور تا مدتها بعد، هر شب به پهلوي حمله ميكرد و علنا اعتراف ميكرد كه كودتاي سوم حوت ساخته و پرداخته ما بود؛ مخصوصا در آن فاصله سوم تا 25 شهریوركه هنوز شاه در ايران بود به فجايع تهيه املاك ميتازيد و می گفت در روزي كه ايران از همه طرف مورد هجوم دو ارتش قواي خارجي بود شاه به شهردار تهران دستور داده بود كه باغ شهرداري واقع در خيابان پهلوي را از قرار متري هفت ريال به نام او قباله كنند. مطلعين ميگفتند كه بيشتر وحشت پهلوي از دو چيز بود كه دل از کاخ سعد آباد و سلطنت كَند.
يكي حملاتي كه از راديو لندن به او ميشد و ديگر آنكه ميترسيد ارتش سرخ او را اسير كند.
شايد واقعا خود رضاشاه نيز نميدانست كه قشون او اينقدر ضعيف آشيانه خيانت است. رضاشاه روزی از سپهبد «ژان» فرانسوي كه چند سال رياست دانشگاه جنگ ايران را داشت پرسيده بود كه اگر ما موقعي مورد حمله دشمن قرار گيريم، چه مدت خواهيم توانست دفاع كنيم. فرانسوي بي ريا پرسيده بود چه جور دشمني؟ پهلوي گفته بود مثلا شورويها،
«ژان» جواب داده بود: «به قدري كه ارتش روسيه به سرحد شما برسد». ديكتاتور مغرور از اين پاسخ صريح به قدري خشمگين شد كه فردا، عذر او را خواست. از بس تملق، دروغ، مديحه سرايي، ضعف نفس و چكمه بوسي در دوران قدرت مطلقه خود ديده بود، اين اواخر واقعا خيال ميكرد تنها قدرت مشرق زمين و شايد هم قدري بالاتر است.
دو بار بر سر هيچ و پوچ با فرانسه و آمريكا قطع رابطه كرد. علت قطع رابطه با فرانسه اين بود كه روزنامه فكاهي معروف «كانار آن شنه» با او شوخي كرده بود و با آمريكا بر سر اتومبيل راني «غفار جلال» كه پليس نيويورك او را دستگير كرده بود، رابطه سياسي را قطع نمود.
به هر حال بعد از او متفقين مدعي بودند كه «دموكراسي» براي ايران آوردهاند حدود اين «دموكراسي» مشخص بود. ما توي سر و مغز يكديگر بكوبيم ولي با آنچه آنها با مملكت ما و هموطنان ما مي كنند كاري نداشته باشيم.
مع الوصف چون سينهها پر از بغض و كينه بود مردم به همين مقدار دلخوش بودند. متاسفانه چون هيچ دسته و حزب و حتي شخصيتي را، پهلوي در طول بيست سال زمامداري خود باقي نگذاشته بود، از اين «دموكراسي» مملكت ما نتوانست طرفي ببندد. نه تنها جلو نرفت و صاحب تشكيلات و حزب و پارلمان و حكومت پارلماني قوي نشد، بلكه ضعف و انحطاط ]و[ بدبختي بيشتر ما را فرا گرفت. عوامل بيست ساله و ايادي خارجي كه روزهاي اول مرعوب و متواري شده بودند، مدتي كه گذشت فهميدند مانعي براي ادامه كارشان نيست. مرعوبين و فراريان لشكري و كشوري مجددا زمام امور را به تدريج به دست گرفتند و همان راه و رويه ديرين را كه عبارت از ظلم و بيدادگري، غارت و تعدي و تجاوز بود، همچنان ادامه دادند.
منبع:فصلنامه مطالعات تاریخی، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، ج 1